خاطراتی از جنس دانشجو

دست نوشته های یک دانشجو

خاطراتی از جنس دانشجو

دست نوشته های یک دانشجو

من یک دانشجوی دانشگاه پیام نورچناران صرفاجهت اطلاع...

پیام های کوتاه
۲۸
مهر

امروز رسیدم پلیسراه که سوار مینی بوس شم یکهو یک اس برام اومد.باز کردم دیدم نوشته:"باسلام جهت تکمیل امور گذرنامه سریعا به پلیس+10 مراجعه کنید."منم سریع زنگ زدم جلال گفتم قضیه چیه که گفت سریع پاشو بیا.رفتم سمت پلیس+10 رسیدم جلال وجواد اونجا بودن وداشتن میرفتن!گفتم کجامیرین که گفت باید بریم اداره گذرنامه...خلاصه منو جلال وجواد رفتیم اداره گذرنامه واس دادیم که بقیه بچه ها هم بیان اونجا...ما زودتر رسیدیم واز اونجایی که گوشی راه نمیدادن مجبورشدیم جلال وباگوشی ها بزاریم دم در که اگه کسی زنگ زد راهنماییش کنه ومنو جوادم رفتیم داخل.

اونجا باید شماره میگرفتیم برای انجام کار منم که دیدم بچه ها توراهن باخودم گفتم 10 تا شماره میگیرم که بچه ها علاف نشن.10 تا شماره با جواد گرفتیم.من شماره 180 وبرداشتم .نشسته بودیم که طولی نکشید که دستگاه اعلام کرد شماره 180 باجه دو...منو جواد رفتیم باجه دو من کارت ملیم ودادم وبنده خدا کارم رو راه انداخت در همین حین هم باجه ی بغلی تند تند شماره های دیگه رو اعلام میکرد.خلاصه کار من تموم شد ومن کارت ملی جواد ودادم.بنده خدا گفت من بایک شماره فقط یک کار انجام میدم همون لحظه هم شماره بعدی رو زد که الغرض شماره 185 بود.منم شماره 181 وبهش دادم وگفتم خب این یک شماره دیگه.بنده خدا گفت شرمنده من شماره 185 رو اعلام کردم ...منم گفتم خب عیبی نداره 10 تا شماره رو جلوش از جیبم در آوردم وشماره 185 واز توش پیدا کردم وبهش دادم!!!بنده خدا هم شروع کرد به دعوا کردن ما وگفت براچی این همه شماره گرفتی؟؟؟!!!زود برو بیرون!!!منم شماره جواد وبهش دادم واومدم بیرون...خلاصه کار ما اونجا تموم شد وبچه های دیگه هم یکی یکی اومدن وکارشون وانجام دادن فقط فرهاد که اومد گفتن که گواهیش صادر نشده وبعدا باید بیاد...

خلاصه منو جوادوفرهادوجواددیگه با ماشین جواد رفتیم دانشگاه...یه سری اتفاقات دیگه هم افتاد که بعدا مینویسم...فعلا شما دعا کنین کار فرهادم ردیف شه وبیاد با ما...آخه میخوام از خاطرات کربلام با فرهاد بنویسم!!!

  • سر دبیر
۲۶
مهر

یادش بخیر سال 90 بود تازه از راهیان نور اومده بودیم وبه قول خودم آخر جو  بچه مثبتی بودیم وداشتیم با خودمون عشق می کردیم.یه روز باجواد سوار مینی بوس شدیم که بر گردیم(متاسفانه اون روز جواد با ماشین نیومده بود!!!) که الغرض با چندتا ازهمکلاسی های من ،هم مینی بوس شدیم. راستی یادم رفت بگم که اون موقع تو دانشگاه شایعه شده بود که من ازدواج کردم(یادمه چقدر هم تلفات داد!!! آخه دخترای دانشگاه دیگه نا امید شده بودن از زندگی!!!

  • سر دبیر
۲۱
مهر

امروز یه دوساعتی تو دانشگاه بیکار بودم وکلاس نداشتم.فرهاد گفت بیا بریم سر کلاس ما بشین منم خواستم دلش نشکنه گفتم باشه ورفتم یر کلاسشون...وارد شدم دیدم وای خدای من براچی اینا همشون خانمن؟؟؟فقط منو فرهاد آقابودیم واستاد...البته یه چند دقیقه ای که گذشت یک آقای دیگه هم به جمعمون اضافه شد...خلاصه کلاس تموم شدو اومدیم بیرون میخواستیم بیایم خونه که جلال وجای پله ها دیدیم اونم مارو نگه داشت تا باهم برگردیم مشهد...گفت  وایستین با ماشین میرسونمتون ما هم که جرات نداریم رو حرفش حرف یزنیم گفتیم چشم و وایستادیم.

طبق روال همیشه جلال مارو برد مسجد برای نماز و باز هم یه نماز اجباری نصیبمون شد.نمازو خوندیم که محمد امین وسعید هم به ما ملحق شدن!!!وای خدای من حالا که جا نمیشیم !!! خلاصه 4نفر عقب نشستیم وبک نفر جلو!!!طفلک محمدامین هم لت مینی بوس اومد مشهد...

خلاصه رسیدیم پمپ بنزین که از دهنم در رفت وگفتم جلال بستنی قیفی!!!همون موقع جلیلی فر هم برا کربلا زنگ زد وگفت رو هوایه!!!(دعا کنین عازم شیم) خلاصه جلال نگه داشت وبچه ها هم پیاده شدن وبرا ما چندتا بستنی قیفی گرفتن وتو این هوای به این سردی بستنی خوردیم...جلبک و با لانچیکو بزنی تو این هوا بستنی نمیخوره!!!بستنی رو خوردیم وبا فرهاد اومدیم سمت خونه!!!

سوار اتوبوس شدیم شارژ من کارت فرهاد که تموم شده بود مال منم یکی بیشتر نداشت...برعکس محل شارژ من کارت هم بسته بود...پس سوار شدیم به راننده خواسستیم پول بدیم که گفت بعدا بزنین...راستی فرهاد یادت نشه ها!!!باید من کارت وبزنی بعدا!!!

  • سر دبیر
۱۷
مهر

دوشب پیش تو مینی بوس مشهد چناران بودیم منو فرهادو سعیدوسعید دیگه!!!

داشتم برا بچه ها شعر میخوندم...چند تا از همکلاسی های فرهادم جلوی ما نشسته بودن وبادقت به شعرای ما گوش میدادن....چند دقیقه ای که گذشت یکی شون برگشت سمت منو گفت که اونم شعر میگه وشاعرو ...

  • سر دبیر
۱۲
مهر

قرار بود از فرهاد براتون بگم...

فرهاد آدمی شوخ طبع با تن صدای خیلی خیلی خیلی بالا...

رشته علوم تربیتی قبول شده و این ترم ، ترم اولیه که وارد دانشگاه ما شده وبه قول خودمون ترمکیه...من به وسیله ی امیرحسین با فرهاد آشنا شدم.از خصوصیات فرهاد میشه به فوتبالیست بودنش (حلال زاده ست ها!!همین الان زنگ زد)تئاتریست بودنش وخیلی خصوصیات دیگه ش اشاره کرد.

خلاصه خیلی بچه ی توپیه...دیشبم رفتیم کافی نت پسرخاله شو ثبت نامش کردم تا باهم بریم کربلا...

حالا در آینده از خاطرات خودم وفرهاد بیشتر مینویسم تا بیشتر باهاش آشنا بشین...

یاعلی...

  • سر دبیر
۱۰
مهر

تاحالا شده بعد از چند سال یکی از دوستای قدیمی تون وببینید؟تازه اونم کجا تو محل تحصیلتون!!!

تو دفتر نشسته بودم جلال اومد گفت که محسن پاشوبیا یه نفر هست که میگه تو راهنمایی با شما تو شورای دانش آموزی بوده الانم اینجا قبول شده...مارو داری ،سوسمارو داری!!!

  • سر دبیر
۰۶
مهر

روزای اول بازگشایی دانشگاه و روزایی سرشار ازانگیزه ...

صبح زود بلند شدم بازم مسیری رو رفتم که دیگه خیلی تکراری شده . البته فقط مسیر تکراریه ولی خب انفاقاتی که تومسیر میوفته همیشه درنوع خودش منحصر به فرده.

شب شده بود وبعد از اقامه ی یه نماز اجباری(دلیل اجبارش ومیتونین از امیروجلال بپرسین!!!) من وجلال وامیر اومدیم سمت گاراژ.به پیشنهاد جلال سه شیشه نوشیدنی گرفتیم وسوار مینی بوس شدیم...از اینجا بود که این سه شیشه حودش شد یه دنیا خاطره...

  • سر دبیر
۰۵
شهریور

ای بابا دلمون واسه دانشگاه تنگ شده ...

خدارو شکر میگن این ترم قراره زودتر شروع شه...

حالاترم شروع شه بیشتر درخدمتتون هستیم...

  • سر دبیر