بابامن زن میخوام مگه گناهه؟
چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۹:۲۸ ق.ظ
داستانمون یکی بود ونبوده
گوشه ای زیر گنبد کبوده
توشهری که همه دنبال سودن
چند نفری به جز خداهم بودن
یه جوونی مشغول درد دل بود
ازگفتن حرفاش کمی خجل بود
میگه خدا چرا کسی ندارم
خدا چرا هم نفسی ندارم؟
خدا جونم میگن که زن هست بلا!
نازل کن یک بلایی ، دستت طلا
دلش شکست اون جوون در به در
بهش الهام شد برو پیش پدر
کمی پیش حضرت حق که ناز کرد
رفت جا بابا دفتر دل رو بازکرد
بابا جونم تو زندگی غم دارم
نیاز به یک مونس وهمدم دارم
اینو میگه توی دلش پر آهه
بابا من زن میخوام مگه گناهه
باباش دید جوونش که اهل کاره
وقتی که دید اینقده بی قراره
آره باباش بابای مهربونش
بالازد آُستینی واسه جوونش
خب تا اینجای شعرو داشته باشید که پسر داماد شد اتفاقاتی که بعد از دامادی براش میوفته رو میتونین درادامه دنبال کنین...
- ۹۳/۰۴/۰۴
با یک داستان کوتاه به روزیم
(مطلب شماره 10)
منتظر شما و نظرات زیباتون
التماس دعا
یا علی مدد
................................
گروه فرهنگی منتظران ظهور