خاطراتی از جنس دانشجو

دست نوشته های یک دانشجو

خاطراتی از جنس دانشجو

دست نوشته های یک دانشجو

من یک دانشجوی دانشگاه پیام نورچناران صرفاجهت اطلاع...

پیام های کوتاه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مینی بوس» ثبت شده است

۲۶
مهر

یادش بخیر سال 90 بود تازه از راهیان نور اومده بودیم وبه قول خودم آخر جو  بچه مثبتی بودیم وداشتیم با خودمون عشق می کردیم.یه روز باجواد سوار مینی بوس شدیم که بر گردیم(متاسفانه اون روز جواد با ماشین نیومده بود!!!) که الغرض با چندتا ازهمکلاسی های من ،هم مینی بوس شدیم. راستی یادم رفت بگم که اون موقع تو دانشگاه شایعه شده بود که من ازدواج کردم(یادمه چقدر هم تلفات داد!!! آخه دخترای دانشگاه دیگه نا امید شده بودن از زندگی!!!

  • سر دبیر
۲۱
مهر

امروز یه دوساعتی تو دانشگاه بیکار بودم وکلاس نداشتم.فرهاد گفت بیا بریم سر کلاس ما بشین منم خواستم دلش نشکنه گفتم باشه ورفتم یر کلاسشون...وارد شدم دیدم وای خدای من براچی اینا همشون خانمن؟؟؟فقط منو فرهاد آقابودیم واستاد...البته یه چند دقیقه ای که گذشت یک آقای دیگه هم به جمعمون اضافه شد...خلاصه کلاس تموم شدو اومدیم بیرون میخواستیم بیایم خونه که جلال وجای پله ها دیدیم اونم مارو نگه داشت تا باهم برگردیم مشهد...گفت  وایستین با ماشین میرسونمتون ما هم که جرات نداریم رو حرفش حرف یزنیم گفتیم چشم و وایستادیم.

طبق روال همیشه جلال مارو برد مسجد برای نماز و باز هم یه نماز اجباری نصیبمون شد.نمازو خوندیم که محمد امین وسعید هم به ما ملحق شدن!!!وای خدای من حالا که جا نمیشیم !!! خلاصه 4نفر عقب نشستیم وبک نفر جلو!!!طفلک محمدامین هم لت مینی بوس اومد مشهد...

خلاصه رسیدیم پمپ بنزین که از دهنم در رفت وگفتم جلال بستنی قیفی!!!همون موقع جلیلی فر هم برا کربلا زنگ زد وگفت رو هوایه!!!(دعا کنین عازم شیم) خلاصه جلال نگه داشت وبچه ها هم پیاده شدن وبرا ما چندتا بستنی قیفی گرفتن وتو این هوای به این سردی بستنی خوردیم...جلبک و با لانچیکو بزنی تو این هوا بستنی نمیخوره!!!بستنی رو خوردیم وبا فرهاد اومدیم سمت خونه!!!

سوار اتوبوس شدیم شارژ من کارت فرهاد که تموم شده بود مال منم یکی بیشتر نداشت...برعکس محل شارژ من کارت هم بسته بود...پس سوار شدیم به راننده خواسستیم پول بدیم که گفت بعدا بزنین...راستی فرهاد یادت نشه ها!!!باید من کارت وبزنی بعدا!!!

  • سر دبیر
۱۷
مهر

دوشب پیش تو مینی بوس مشهد چناران بودیم منو فرهادو سعیدوسعید دیگه!!!

داشتم برا بچه ها شعر میخوندم...چند تا از همکلاسی های فرهادم جلوی ما نشسته بودن وبادقت به شعرای ما گوش میدادن....چند دقیقه ای که گذشت یکی شون برگشت سمت منو گفت که اونم شعر میگه وشاعرو ...

  • سر دبیر
۰۶
مهر

روزای اول بازگشایی دانشگاه و روزایی سرشار ازانگیزه ...

صبح زود بلند شدم بازم مسیری رو رفتم که دیگه خیلی تکراری شده . البته فقط مسیر تکراریه ولی خب انفاقاتی که تومسیر میوفته همیشه درنوع خودش منحصر به فرده.

شب شده بود وبعد از اقامه ی یه نماز اجباری(دلیل اجبارش ومیتونین از امیروجلال بپرسین!!!) من وجلال وامیر اومدیم سمت گاراژ.به پیشنهاد جلال سه شیشه نوشیدنی گرفتیم وسوار مینی بوس شدیم...از اینجا بود که این سه شیشه حودش شد یه دنیا خاطره...

  • سر دبیر